گنجور

 
جامی

اینچنین عالی بنا در عرصه عالم کم است

کس نکرد اینسان بنایی تا بنای عالم است

تا پی بوسه به خاک آستانش لب نهند

پشت گردون زیر پای خاکبوسانش خم است

آب لطفش می چکد از سقف بر دیوار و در

این درختانش که بینی سبز و خرم زان نم است

کی ز تصریف زمان فک گردد از وی تا ابد

دال دولت کز ازل در سدره او مدغم است

از فروغ روزن او صبح دولت می دمد

خوش بود با صبح او همدم شدن گر یکدم است

در حریمش محرمان راکامرانیها بود

مانده محروم از حریم او همین نامحرم است

شانه شکل کنگر بامش زند مشاطه وار

زلف عشرت راکه از بار حوادث درهم است

می زند هم دور و هم نزدیک را گلبانگ عیش

شاهد این نکته در وی نغمه زیر و بم است

تاجداران پا ز سر ناکرده در وی چون روند

کاستان او قدمگاه خدیو اعظم است

شاه قیصر قصر اسکندر در فغفور فر

عدل ورز ظلم کاه دین پناه دادگر