گنجور

 
جامی

آمد نسیم و رایحه مشکبار داد

مرغان باغ را خبر نوبهار داد

در روضه امید نهالی که رسته بود

بالا کشید و میوه مقصود بار داد

کوته کنم حدیث، گرانمایه قاصدی

از ره رسید و مژده اقبال یار داد

صوفی به شکر مژده او بزم عیش ساخت

تسبیح و خرقه را به می خوشگوار داد

آمد غبار موکب او همدم نسیم

عشاق را جلای بصر زان غبار داد

نظاره رخش همه کس را نداد روی

بس خسته دل که جان به ره انتظار داد

انداخت سایه کرم آن شاه دادبخش

جامی بخواه از ستم روزگار داد