گنجور

 
جامی

نماند جا که تر از ابر دیده ما نیست

ولی چه سود که آن مه در ابر پیدا نیست

چگونه بر در او جا کنم که چندان سر

فتاده بر سر کویش که پای را جا نیست

ز گشت باغ چه حاصل بجز غم آن دل را

که از مشاهده دوست در تماشا نیست

به باغ گو گذری کن که نیست هیچ نهال

که بهر خدمت قدش ستاده بر پا نیست

سواد خط تو تا دیده ام نبینم کس

که مبتلا شده چون من به دام سودا نیست

مگو به وعده که کام دلت دهم فردا

که دردمند غمت را امید فردا نیست

جدا ز لعل تو جامی چو نکته پردازد

به نطق هست چو طوطی ولی شکرخا نیست