گنجور

 
جامی

هلال الکاس لم تکمل بشمس الراح کملها

که گردد چون شود پر این مه نو بدر محفل‌ها

دلم آن موج زن دریاست ز اوصاف جمال تو

که افتد صد صدف گوهر ز هر موجش به ساحل‌ها

به عزت باش با دل‌های عالی همت ای خواجه

که گر افتی ز بام آسمان بهتر کزین دل‌ها

چو هر منزل که لیلی کرده جا کعبه‌ست مجنون را

به قصد کعبه مجنون را چه حاجت قطع منزل‌ها

چو محمل را درون خالی بود از محمل‌آرایی

به زیورها چه سود آراستن بیرون محمل‌ها

کجا گردد به فکر عقل مشکل‌های عاشق حل

که صد مشکل دگر پیش آیدش از حل مشکل‌ها

چو افتد مشکلی جامی به ساقی گوی چون حافظ

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها