گنجور

 
جامی

ای رشک شاخ طوبی بالای دلربایت

بر وی لباس خوبی چست است چون قبایت

بر فرق تاجداران کفش تو تاج و هر یک

بنهاده تاج از سر چون کفش پیش پایت

سرهای سربلندان در حلقه کمندت

دلهای نازنینان در ربقه وفایت

از چار حد عالم بر توست چشم نیکان

یارب نگاه دارد از چشم بد خدایت

جان بر لب آمد از غم پیوند زندگی را

دارم هوس پیامی از لعل جانفزایت

بخشد بهار خرم هر مرغ را نوایی

تو نوبهار حسنی من مرغ خوشنوایت

از زندگی بجانم بی روی تو خدا را

بنمای روی زیبا تا جان کنم فدایت

وصلت بدین عزیزی کس چون خرد که نبود

نرخ هزار یوسف یک نیمه از بهایت

با آنکه از دعایت خالی نیم زمانی

باشم ز هر زبانی مستدعی دعایت

از مردمان دیده بسته ست دیده جامی

آری نمی تواند دیدن کسی به جایت

 
 
 
عطار

ای آفتاب سرکش یک ذره خاک پایت

آب حیات رشحی از جام جانفزایت

هم خواجه تاش گردون دل بر وفا غلامت

هم پادشاه گیتی جان بر میان گدایت

هم چرخ خرقه‌پوشی در خانقاه عشقت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عطار
اوحدی

بد میکنند مردم زان بی‌وفا حکایت

وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت

بنیاد عشق ویران، گر می‌زنم تظلم

ترتیب عقل باطل، گر می‌کنم شکایت

صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه

[...]

کمال خجندی

ای ابتدای دردت هر درد را نهایت

عشق ترا نه آخر شوق ترا نه غایت

ذوق عذاب تا کی بیگانه را چشانی

از رحمت تو ما را هست این قدر شکایت

در ماجرای عشقت علم و عمل نگنجد

[...]

حافظ

زان یارِ دلنوازم شُکریست با شکایت

گر نکته‌دانِ عشقی بشنو تو این حکایت

بی‌مزد بود و مِنَّت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدومِ بی‌عنایت

رندانِ تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کس

[...]

جامی

رفت آنکه کام خواهم از لعل جانفزایت

یک گام بس به فرقم از نعل بادپایت

بستی قبا و رفتی بازآ که در فراقت

بر من لباس هستی شد تنگ چون قبایت

خو کرده ام به تیغت از زخم او ننالم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه