گنجور

 
جامی

واله عشق تو را تمییز خار از گل کی است

دید دیوانه بهار خرم و گفتا دی است

آتشین گلهای داغت بر دل از هم نگسلد

نوبهار حسنی و گلهای تو پی در پی است

محرم وصفت نمی بینم زبان و گوش خویش

گرچه صیت حسن تو از روم رفته تا ری است

ذاکر بی لهجه گو بس کن که ذکر جهر او

می برد ذوقی که در گوشم ز آواز نی است

ساقیا می ده که از من توبه ناید تا تو را

زلف درهم رفته عارض پرخوی و لب پر می است

گفته ای بی من دل سوداییت را حال چیست

خال تو بر آتشین رخ صورت حال وی است

جامیا اگر زنده ای بهر صبوحی سر برآر

کز پی میخوارگان هر سو ندای یا حی است