گنجور

 
جامی

خوش آنکه در چمن ای نازنین تو باشی و من

به پای سرو و سمن همنشین تو باشی و من

نشسته بر سر سبزه به روی ساغر می

فشانده برگ گل و یاسمین تو باشی و من

ز عکس اشک من و لعل تو درآب روان

به طرف جوی می و انگبین تو باشی و من

ز بس که از کف هم خورده جام مالامال

نه عقل مانده به جای و نه دین تو باشی و من

بود که خوی کنی با من از خدا خواهم

که مانده در همه عالم همین تو باشی و من

گرفته جای رقیبان همه به زیر زمین

به هم نشسته به روی زمین تو باشی و من

ز شهر کرده چو جامی جلا ز طعن کسان

گهی به روم شده گه به چین تو باشی و من