گنجور

 
جامی

آشیان می سازد از خس بلبل بی صبر و هوش

می کند ز اغیار حال خویش را خاشاک پوش

وقت گل باشد غنیمت جز به عشرت مگذران

دمبدم در گوش هوشم گوید این معنی سروش

روی همت کی کند در مسند تمکین شاه

چون نهد بر خم می پشت فراغت میفروش

ضعف پیری را دوا کردم طلب گفت آن حکیم

نوجوانی جوی و بر رویش شراب لعل نوش

در چمن از لذت گفت و شنید وصف تو

غنچه ها یکسر دهان گشتند و گلها جمله گوش

داغ بر دل رخنه بر جان سر به صحرا داده ای

گله گله بی زبانان را بدین داغ و دروش

رخ نمودی جامی از وصف تو چون بندد زبان

کار بلبل نیست وقت گل که بنشیند خموش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode