گنجور

 
جامی

چو دید اشک روان مرا ستاره شناس

گرفت طالعم از سیر این ستاره قیاس

دهانت در ظلمات عدم نهان مانده ست

نه خضر برده به آن چشمه راه نی الیاس

رسیدم از خلش دل به جان دلم گویی

ز غمزه های تو خورده ست خرده الماس

ز اهل زهد ملول است طبع دردکشان

خواص را چه سر صحبت عوام الناس

میان نازکت افزون بود ز فهم عقول

چو سر غیب که بیرون بود ز درک حواس

جفای چرخ مرا بس سرم به سنگ ستم

مساز خرد و منه پیش آسیا دستاس

ز سر صبح ازل می زند نفس جامی

مباد شغل تو جز پاسداری انفاس