گنجور

 
جامی

دوش چون برد سر ز گردش مهر

ظل مخروطی زمین به سپهر

بود الحق چو خیمه مشکین

سرکشیده بر اوج چرخ برین

ز انجمش میخ و از شهاب طناب

قبه آن ز ماه عالمتاب

من در آن خیمه از همه یکتا

چون ستون پا فشرده بر یک جا

کردم از خاطر سخن پرداز

با خرد گفت و گوی شعر آغاز

گفتم ای فیض بخش طبع نژند

پایه قدر شعرم از تو بلند

تا به شاگردی تو افتادم

ساخت شاگردی تو استادم

گوهر نظمم از تو تاب گرفت

چشمه شعرم از تو آب گرفت

لیک با این همیشه در تابم

کس بر آتش نمی زند آبم

هست ازان آب و تاب حاصل من

آب در دیده تاب در دل من

بر سر چارسوی کون و فساد

هیچ جنسی بدین کساد مباد

گفت بگذار جامی این گله را

امشب از حد مبر مجادله را

گر همی بایدت رواج سخن

نیست زین بیشت احتیاج سخن

خیز و بر رغم ناکسان و کسان

هر چه داری به عرض شاه رسان

زانکه نقد سخن درین بازار

گرچه باشد چو زر تمام عیار

نرود همچو نقدهای روان

تا نباشد بر آن ز سکه نشان

سکه آن اگر نیی آگاه

نیست الا قبول خاطر شاه

شاه روشن ضمیر صافی دل

حامی حق و ماحی باطل

معدن عدل و منبع انصاف

مخزن فضل و مجمع الطاف

شاه سلطان ابوسعید که هست

آسمان پیش قصر قدرش پست

پشت بر پشت شاه و شاه نشان

چاوشانش ز جاه شاهوشان

داده شاهان تاجور باجش

خان خانان کشیده تاراجش

دست جودش چو زر فشان گردد

کیسه پرداز بحر و کان گردد

تیغ قهرش چو در مصاف شود

زهره پردلان شکاف شود

مرغ تیرش چو آسمان گیرد

در دل دشمن آشیان گیرد

نخل رمحش چو بار و برآرد

بار خصم از میانه بردارد

هر طرف کرده رو سکندروار

بوده فتح از یمین ظفر ز یسار

اهل غیبش به منتهای امید

داده در موطن مثال نوید

فیض خاصش ز عالم جبروت

کرده تسخیر ملک تا ملکوت

کرده نص حق ز عدل و رأفت او

همچو داوود بر خلافت او

من چه گویم کزین جمال و جلال

باشد اندیشه گنگ و ناطقه لال

هر چه اندیشه را بر آن دست است

پیش قدر بلند او پست است

نتوان گفت مدح ازین بیشش

که خدا خواند سایه خویشش

حق بود همچو شخص و او سایه

سایه از شخص می برد مایه

هر چه در ذات شخص موجود است

بی تفاوت ز سایه مشهود است

رو نظر کن در آن درخت بلند

که چو بر خاک پست سایه فکند

هر چه بینی ز شاخ و برگ و برش

همه در سایه ظاهر است اثرش

همچنین هر چه ایزد متعال

دارد از معنی جلال و جمال

پرتو ظل آن بود پیدا

از دل و دست خسرو والا

گر نه ز اطناب ترسم و تطویل

کنم آن را یگان یگان تفصیل

لیکن آنجا که فکرت صافی ست

این اشارت که می رود کافی ست

چون نیاورد تنگنای عدم

تاب اشراق آفتاب قدم

شد ز اشراق نور خود نازل

گشت ظاهر به شکل سایه و ظل

تا که خفاش از بصارت دور

کند از سایه استفاضت نور

کیست سایه شهی ستاره سپاه

آفتاب سپهر حشمت و جاه

کیست خفاش فاش گویم فاش

خلق درمانده در معاد و معاش

گرنه ظل ظلیل شاه بود

که جهان را جهان پناه بود

دین و دنیا همه خلل گیرد

تا قیامت صلاح نپذیرد

تا بود در بلندی و پستی

سایه و آفتاب را هستی

یارب این سایه الهی را

آفتاب سپهر شاهی را

بر سریر بقا ممکن دار

بر سپهر خلود روشن دار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode