گنجور

 
جامی

گهی در دل گهی در دیده باشی

دلم را خون کنی وز دیده پاشی

ز لوح خاطرم نقش بتان را

تراشیدی خوشا این بت تراشی

خریدار تو زان رو شد جهانی

که چون یوسف به خوبی گشته فاشی

چو چنگ از دست تو زان می خروشم

که چون چنگم رگ جان می خراشی

چه می پرسی که جامی عاشق کیست

چه گویم من تو هم دانسته باشی