گنجور

 
جامی

میوه باغ بهشت بلکه ازان نیز به

سیب زنخدان توست متعناالله به

خرقه پشمین چو به عاشق غمدیده را

کرده ام از غم به بر خرقه پشمین چو به

شد دل خلقی اسیر چند نهی گرد رخ

زلف شکن بر شکن جعد گره بر گره

زلف چو در پاکشان بگذری از بوی مشک

سوی تو عشاق را ره نشود مشتبه

شاهی و خوبان سپاه شکر چنین قدر و جاه

یاد اسیران بکن داد فقیران بده

با قد خم یافته رشته اشکم نگر

ناوک آه مراست آن چو کمان این چو زه

در بر جامی دلش می طپد از دست تو

تا دلش آید به دست بر دل او دست نه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode