گنجور

 
جامی

پیاده سوی چمن سرو من گذار مکن

به سبزه و سمن آن پای را فگار مکن

به خون نشست گل از رشک سبزه بهر خدا

که پا برهنه دگر گشت جویبار مکن

گل است آن کف پا گل به پیش او خاری

به خاک پات که آزار گل به خار مکن

به خنجر ستم و جور سینه ام مشکاف

چو لاله داغ نهان من آشکار مکن

چو خوی تلخ توام ناامید خواهد کشت

مرا به عشوه شیرین امیدوار مکن

به مردم از تو بسی لاف آبرو زده ام

مران به خواریم از پیش و شرمسار مکن

نماند دل که ز درد تو خون نشد جامی

خدای را که چنین ناله های زار مکن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode