بودم آن روز درین میکده از دُردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان
از خرابات نشینان چه نشان میطلبی
بینشان ناشده زیشان نتوان یافت نشان
هر یک از ماهوشان مظهر شأن دگرند
شأن آن شاهد جان جلوهگری از همهشان
جان فدایش که به دلجویی ما دلشدگان
می رود کوی به کوی دامن اجلال کشان
در ره میکده آن بِه که شوی ای دل خاک
شاید آن مست بدین سو گذرد جرعهفشان
نکتهٔ عشق به تقلید مگو ای واعظ
پیش ازین باده بچش چاشنیی پس بچشان
جامی این خرقهٔ پرهیز بینداز که یار
همدم بیسَر و پایان شود و رِندوَشان