جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۴

بودم آن روز درین میکده از دردکشان

که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان

از خرابات نشینان چه نشان می طلبی

بی نشان ناشده زیشان نتوان یافت نشان

هر یک از ماهوشان مظهر شان دگرند

شان آن شاهد جان جلوه گری از همه شان

جان فدایش که به دلجویی ما دلشدگان

می رود کوی به کوی دامن اجلال کشان

در ره میکده آن به که شوی ای دل خاک

شاید آن مست بدین سو گذرد جرعه فشان

نکته عشق به تقلید مگو ای واعظ

پیش ازین باده بچش چاشنیی پس بچشان

جامی این خرقه پرهیز بینداز که یار

همدم بی سر و پایان شود و رندوشان