گنجور

 
جامی

گل شد حریم کویت از اشک لاله گونم

باشد هنوز تشنه خاک درت به خونم

از بار دل تن من آمد چو کوه ور نی

در موج خیز گریه مشکل بود سکونم

زد از حباب خیمه گرد من آب دیده

من با تن کم از مو آن خیمه را ستونم

چاکم چو در دل افتد سوزن چه سود و رشته

کین سوزد آن گدازد از آتش درونم

گر تارهای مویم بر تن شود سلاسل

نتوان کشید بیرون از ورطه جنونم

ناصح چراغ عیشم شد کشته از دم تو

تا کی به ترک خوبان بر سر دمی فسونم

می پرسیم که جامی با درد عشق چونی

من بی خودم چه دانم هم خود ببین که چونم

 
 
 
اوحدی

ای نرگست به شوخی صدبار خورده خونم

بر من ترحمی کن،بنگر: که بی‌تو چونم؟

غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی

عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم

تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم

[...]

جهان ملک خاتون

پرسی ز من که چونی ای دوست بی تو چونم

تا روز از دو دیده هر شب میان خونم

خونم ز هجر در دل افکنده ای و آنگاه

داری مرا ز دیده چون اشک سرنگونم

ابروی تو به شوخی بربود دل ز دستم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه