گنجور

 
اوحدی

ای نرگست به شوخی صدبار خورده خونم

بر من ترحمی کن،بنگر: که بی‌تو چونم؟

غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی

عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم

تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم

درمان درد عاشق صبرست و من زبونم

هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی

بگذار تا ندانند احوال اندرونم

گر خون خود بریزم صدبار در غم تو

دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم

دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی

گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم

از بس فسون که کردم افسانه شد دل من

خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم

میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟

باری، نگاه می‌کن در قامت چو نونم

گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد

من چون کنم صبوری آخر؟ که بی‌سکونم