گنجور

 
جامی

این چنین کز دیده و دل غرق آب و آتشم

رخت هستی را ز موج غم به ساحل چون کشم

صوت جان افزای مطرب گر نباشد گو مباش

زانکه من با ناله های دلخراش خود خوشم

تا نداند کس ز خیل مهوشان یار مرا

دل به یک جا و نظر بر طلعت هر مهوشم

شهسوارا بی کسان را کس نجوید خونبها

زار کش چون مور زیر نعل سم ابرشم

تو کمر ترکش همی بندی و من در غم که چون

بر دل افگار آید ناوکی زان ترکشم

وقف کردم پنج حس بر شش جهت باشد گهی

دولت وصلت شود حاصل ازین پنج و ششم

تا قیامت همچو جامی مست و بیهوش اوفتم

گر ز جام نیم خوردت جرعه ای دیگر کشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode