گنجور

 
جامی

گردش جام که زد صنع ازل پرگارش

سرنپیچد ز خط این دایره زنگارش

سر ما و در میخانه ای که از رفعت قدر

سایه بر بام فلک می فکند دیوارش

نیست وجه من مخمور جز این دلق کهن

وای من گر نستاند به گرو خمارش

بنده پیر مغانم که در اطوار سلوک

کار ما یافت گشاد از گره زنارش

خیر مستان طلبد هر چه کند باده فروش

سر این نکته ندانسته مکن انکارش

مگسل یک نفس از صحبت عیسی نفسان

نقد انفاس عزیز است غنیمت دارش

طبع گویای من آن طوطی شکرشکن است

که ز خونابه دل لعل بود منقارش

جامی اشعار دلاویز تو جنسی ست نفیس

پود آن حسن ادا لطف معانی تارش

همره قافله هند روان کن که رسد

شرف مهر قبول از ملک التجارش

 
 
 
خواجوی کرمانی

سرو را پای بگل می رود از رفتارش

واب شیرین ز عقیق لب شکربارش

راهب دیر که خورشید پرستش خوانند

نیست جز حلقه ی گیسوی بتم زنارش

هرکرا عقل درین راه مربّی باشد

[...]

سیف فرغانی

گرچه جان می دهم از آرزوی دیدارش

جان نو داد بمن صورت معنی دارش

بنگر آن دایره روی و برو نقطه خال

دست تقدیر بصد لطف زده پرگارش

بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست

[...]

حافظ

فکرِ بلبل همه آن است که گُل شد یارش

گُل در اندیشه که چُون عشوه کُنَد در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بِکُشَند

خواجه آن است که باشد غَمِ خدمتکارش

جایِ آن است که خون موج زَنَد در دلِ لعل

[...]

قاسم انوار

خواجه مستست، ببین در سر و در دستارش

لطف فرما و زمانی ز کرم باز آرش

بر سر کوی تو هر کس که رسد مست شود

گویی از باده سرشتند در و دیوارش

پیش رویت ز خجالت ننماید خورشید

[...]

جامی

هیچ سودی نکند تربیت ناقابل

گر چه برتر نهی از خلق جهان مقدارش

سبز و خرم نشود از نم باران هرگز

خار خشکی که نشانی به سر دیوارش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه