گنجور

 
جامی

لله الحمد که آن مه ز سفر باز آمد

نورم از آمدن او به بصر باز آمد

از نم دیده صاحبنظران سوی چمن

لاله و سنبل او تازه وتر باز آمد

آن جگرگوشه که چون اشک برفت از نظرم

خون شد از غم جگرم تا به نظر باز آمد

بندم از جان کمر بندگی او که به لطف

بهر خونریزی من بسته کمر باز آمد

ملک دلها همه بگرفت و ازان زلف دراز

در پناه علم فتح و ظفر باز آمد

شد چو پروانه دل از صبر و خرد ساخته پر

سوی آن شمع ولی سوخته پر باز آمد

جامی افتاد به زندان غم از شوق لبش

طوطی آری به قفس بهر شکر باز آمد