گنجور

 
جامی

ز سبزه گرد لب جوی خط تازه دمید

به تازگی خط آیندگان باغ رسید

کشید سبزه به زنگار خورده سوزن خویش

به هر دلی که ز دی خارهای غصه خلید

ز بس که فیض عطا ریخت بر چمن باران

ز بار منت او گردن بنفشه خمید

چراست گرد لب غنچه گشته غرقه به خون

اگر نه صبح به دندان شبنمش نگزید

ز لاله شد همه صحرا پر از پیاله لعل

خوشا کسی که می عیش ازان پیاله کشید

چو سنگ حادثه بسیار شد ز ژاله به باغ

گل از توهم آن در شکاف غنچه خزید

چو خون گشاد ز رگ ارغوان به نشتر برق

هزار قطره برون آمد و یکی نچکید

ز نوک خامه جامی هزار گل بشکفت

به سوی او چو نسیم قبول شاه وزید

کسی که نکته رنگین ز دفترش ننوشت

گلی ز باغ معانی به دست خویش نچید