گنجور

 
سلیمی جرونی

چو مریم را سر آمد عمر، خسرو

طلب کرد از بزرگان همسر نو

بزرگانی که بودندش ملازم

همه یکسر بدین گشتند جازم

که در شهر صفاهان دلبری هست

که مانندش عجب گر دیگری هست

به حسن اعجوبه دور زمان است

به مجلس داری آشوب جهان است

به ملک دلربایی بس که نیکوست

ز مشرق تا به مغرب شهرت اوست

ز شیرینی که دارد آن دلارام

زمانه کرده است او را شکر نام

به نطق آمد غلام شکرش قند

هزارش دل به هر یک موست در بند

مجو زان حسن در اطراف عالم

که مثلش نیست در اکناف عالم

چو او ماهی ندیده کس در آفاق

که در خوبی ست چون ابروی خود طاق

کنیز و خادمش هر دو به درگاه

یکی را نام مهر است و یکی ماه

رخش ماهی ست، مهرش گشته همبر

قدش سرویست، خورشیدیش بر سر

دو چشمش در نکویی شهره هر دو

خجل زو مشتری و زهره هر دو

دو گیسویش به گاه سرفرازی

شب عشاق را داده درازی

بر رویش که خورشیدی ست در خور

دهانش ذره ای و ذره کمتر

شکر صد تنگ ریزد هر طرف بیش

چو جنباند به نام خود، لب خویش

اگر خواهی ز لعل و چشم او نام

برو آن را ز شکر پرس و بادام

اگر خواهد دلت از لعل او قوت

گهر هایش بجو از در و یاقوت

لب چون شکرش به از نبات است

دهانش چشمه آب حیات است

از آن چشمان که هر سو ناز دارد

عجب ترکان تیرانداز دارد

به چشمان حاجب از ابرو نشانده

به هریک غمزه، صد جادو نشانده

چنان لب، کی بت چینیش باشد

مگر شیرین به شیرینیش باشد

چو خسرو ذوق شیرینی ازو یافت

به خواهش در طلبکاریش بشتافت

بگفتا بارها من وصف آن ماه

شنیدستم ز مجلس ها به افواه

عجب گر سوی او باشد نگاهم

که من محبوب هر جایی نخواهم

بزرگانی که او را دیده بودند

صفتهایش همه بشنیده بودند

به دارای جهان خوردند سوگند

که او هرگز به کس نگرفت پیوند

بلی دارد کنیزی چند چون ماه

که بر مردم زند از دلبری راه

به مجلسها رود، لیکن دم کار

رود او و کنیزان را دهد بار

به رعناییش سرو بوستان نیست

به عیاری آن مه در جهان نیست

چو بشنید این سخن، خسرو طمع کرد

که از خرما شکر بهتر توان خورد

مزاجم را به غایت هست در خور

به جای نخل مریم تنگ شکر

نمی باید ز شکر داشتن دست

که خرما را به شکر نسبتی هست

دل خود را دهم یکبار تسکین

بدین شکر ز تلخیهای شیرین

دل شه چون بدین گردید مایل

بگفت این کار باید کرد حاصل

بزرگی از صفاهان پیش شه بود

فرستادش به سوی اصفهان زود

بدو داد از خزاین مال بسیار

دگر زاسباب آنچش بود در کار

بزرگ آنگه ندید آن کار را خرد

ببرد آنها و شکر را بیاورد

چو آمد سوی خسرو تنگ شکر

به استقبال او رفتند لشکر

در آوردند در باغی به نازش

شدند اهل مداین پیشوازش

رسانیدند آنگاه آن مه نو

به اعزاز تمامش پیش خسرو

ملک آنگاه، آن در یگانه

ببستش عقد و بردش سوی خانه

شبی تا روز، با وی عیش بگداشت

ز درج سر به مهرش، مهر برداشت

دلش هر گه ز شیرین یاد می کرد

به شکر خاطر خود شاد می کرد

به شکر چند روزی گشت خشنود

که در خرمای مریم استخوان بود

ولی هر چند خود می ساخت مشغول

ز عقلش، عاشقی می کرد معزول

نمی کرد از غم شیرین به شب خواب

که نبود تشنه را تدبیر، جز آب

نمی شد از شکر، تلخیش تسکین

به خود هر چند کان می کرد شیرین

به تلخی با شکر، ناچار می ساخت

شکر، شیرینی ای با خویش می باخت

ز گرمی شکر شد چهره اش زرد

که بیش از پیش، حلوای شکر خورد

نبد چون شربت شیرینش در خور

از آن، دل سوختش حلوای شکر

از آن گرمی، تن خسرو بر افروخت

که از شیرینی شکر، دلش سوخت

چو شکر کرد این احوال معلوم

تو گفتی آتش افکندند در موم

به تنگ آمد دلش، بگداشت نازش

ز آب چشم خود شد در گدازش

تنش بگداخت، ز آب چشم بی خواب

بلی، تنگ شکر بگدازد از آب

شود تا شربت قندش چشیده

گلابی می زدش از آب دیده

در آن آب و عرق بگداخت شکر

که خسرو داشت دل، با جای دیگر

غم شیرینش منزل کرد در دل

شکر در کام او شد زهر قاتل

ز جام عاشقی شد باز سرمست

دگر سودای شیرین بردش از دست

دگر ره با سر پرگار خود شد

ز کار افتاده بد، با کار خود شد

بسی سرگشتگیها آیدش پیش

چو افتد مرد از سر رشته خویش

چه در عشق حقیقی چه مجازی

مهل تا رشته خود گم نسازی

به بازار جهان بازی خورد کم

هر آن کو دارد این سر رشته محکم

مزن پر، پا به سر کز کنه بی عیب

چو فرمان شد که بیرون آیی از غیب

به بختت هر چه آن گردید طالع

کنندت باز با آن خیر راجع

قضا این دان و تقدیر این چنین است

همین حب الوطن را معنی این است

اگر این راز پنهان باز یابی

به درد خویش درمان بازیابی

چو شه را از ازل این راز دادند

به دستش رشته دیگر باز دادند

دگر با رشته تقدیر پیوست

که بودش از ازل آن رشته در دست

دگر با عشق سر آورد و بر راه

بگفت از رفته ها، استغفرالله

زکفر غیر رو آورد با دین

فتادش باز در سر شور شیرین