گنجور

 
جامی

قربان شدن به تیغ جفای تو عید ماست

جان می دهیم بهر چنین عید عمرهاست

آن را که دید شکل خوشت بامداد عید

پروای عید و ذوق تماشای او کجاست

صد جان فدای قد تو کز جویبار حسن

هرگز یکی نهال بدین نازکی نخاست

در دیده خاک پای تو گر زانکه هست حیف

بر ما مگیر کین گنه از جانب صباست

شب داستان هجر فرو ریخت اشک من

لعلش به خنده گفت که باز این چه ماجراست

جامی مدام غنچه صفت تنگدل مباش

کز غم چو لاله بر دلم این داغ ها چراست

تا برفروخته ست رخ آن شمع دلفروز

در هر که بنگری به همین داغ مبتلاست