احن شوقا الی دیار لقیت فیها جمال سلمی
که می رساند ازان نواحی نوید لطفی به جانب ما
به وادی غم منم فتاده زمام فکرت ز دست داده
نه بخت یاور نه عقل رهبر نه تن توانا نه دل شکیبا
زهی جمال تو قبله جان حریم کوی تو کعبه دل
فان سجدنا الیک نسجد و ان سعینا الیک نسعی
ز سر عشق تو بود ساکن زبان ارباب شوق لیکن
ز بی زبانی غم نهانی چنانکه دانی شد آشکارا
بکت عیونی علی شیونی فساء حالی و لاابالی
که دانم آخر طبیب وصلت مریض خود را کند مداوا
اگر به جورم برآوری جان و گر به تیغم بیفکنی سر
قسم به جانت که برندارم سر ارادت ز خاک آن پا
به ناز گفتی فلان کجایی چه بود حالت درین جدایی
مرضت شوقا و مت هجرا فکیف اشکو الیک شکوی
بر آستانت کمینه جامی مجال بودن ندید ازان رو
به کنج فرقت نشست محزون به کوی محنت گرفت ماوا