گنجور

 
جامی

چشم بگشادم پس از هجران به ابروی خوشت

ماه عید وصل نو کردم به روی مهوشت

خط نمودی پرتوی ناتافته زان رخ هنوز

سوختم از دود تو ناگشته گرم از آتشت

یک نهال آرزو در باغ جان ما نشان

گو خدنگی باش کم ای ترک شوخ از ترکشت

یک دوسه بوسه کرم کن چاره درد مرا

نازک است آن لب نمی آزارم از پنج و ششت

لاف دانشمندی ای صاحب عمامه تا به کی

چون خلاف دانش آمد وضع دستار و فشت

در تمنای تو پیوند از همه بگسسته ایم

بعد ازین دست امید ما و جعد دلکشت

هر چه گویی جامی از دل گو نه از وسواس طبع

تا شود خوشوقت اهل دل ز انفاس خوشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode