گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

تولاک الله ای فرزانه فرزند

نگهدار تو باد از بد خداوند

ز هر پندت دهاد آن بهره مندی

که وقت حاجت آن را کار بندی

مرا هفتاد شد سال و تو را هفت

تو را می آید اقبال و مرا رفت

پریشانم ز عمر رفته خویش

ملول از سال و ماه و هفته خویش

ز من کشتی که کار آید نیامد

گلی کافزون ز خار آید نیامد

چه سود اکنون که کار از دست رفته ست

عنان اختیار از دست رفته ست

تو جهدی کن چو در کف مایه داری

به فرق از چتر دولت سایه داری

بکن کاری که سودی دارد آخر

به سر باران جودی بارد آخر

نخست از کسب دانش بهره ور شو

زجهل آباد نادانان بدر شو

بود معلوم هر آزاد و بنده

که نادان مرده و داناست زنده

کسی کو دعوی فرزانگی کرد

کجا با مردگان همخانگی کرد

ولیکن پا به دانش نه درین راه

که علم آمد فراوان عمر کوتاه

نیابد هیچ کس عمر دوباره

به علمی رو کز آنت نیست چاره

چو کسب علم کردی در عمل کوش

که علم بی عمل زهریست بی نوش

چه حاصل زانکه دانی کیمیا را

مس خود را نکرده زر سارا

ز توفیق عمل چون خلعت خاص

رسد آن را مطرز کن به اخلاص

عمل کز معنی اخلاص عاریست

به ذوق پخته کاران خام کاریست

ز کار خام کس سودی ندارد

چو حلوا خام باشد علت آرد

چواخلاص آوری می باش آگاه

که باشد صد خطر ز اخلاص در راه

به خوش پوشی و خوش خواری مکن خوی

بتاب از راحت پشت و شکم روی

غرض از جامه دفع حرو برد است

ندارد میل زینت هر که مرد است

گر افتد بر خشن پوشی قرارت

بود ز آفات چون قنفد حصارت

چو روبه گر شوی از نرم شادان

کشندت پوست از سر سگ نهادان

به شیرینی مکن همچون مگس جهد

که آخر بند بر پایت نهد شهد

به تلخی شاد زی زین بحر خونخوار

که تا گنج گهر گردی صدف وار

ز خوان هر کسی کآلایی انگشت

در آزار وی انگشتان مکن مشت

نمک را چون کنی در خورد خود صرف

نمکدان را منه انگشت بر حرف

به احسان بر احبا دست بگشای

منه در تنگنای مدخلی پای

مده شان قرض و مستان نیم حبه

فان القرض مقراض المحبت

به بخشش باش از ایشان بار بردار

مساز از وامداریشان گرانبار

چنان زن لیک در بخششگری گام

که بر گردن نیاید بارت از وام

برای دوستان جان را فدا کن

ولیکن دوست از دشمن جدا کن

که باشد دوست آن یار خدایی

دلش روشن به نور آشنایی

کشد بار تو چون باشی گرانبار

کند کار تو چون گردی زیانکار

به ناخوش کارها گیرد خوشت دست

کند ز آب نصیحت آتشت پست

ز آلایش چو گردد دستگیرت

برآرد پاک چون موی از خمیرت

به کار نیک گردد یاور تو

به کوی نیکنامی رهبر تو

چنین یاری چو یابی خاک او شو

اسیر حلقه فتراک او شو

وگرنه روی در دیوار خود باش

ببر ز اغیار و یار غار خود باش

ز غم های زمانه شاد بنشین

ز اندوه جهان آزاد بنشین

فراوان شغل ها را اندکی کن

ز عالم روی شغل اندر یکی کن

اگر باشد شب تاریک اگر روز

به هر وقتی که باشد دل در او دوز

وگر ناید تو را این دولت از دست

نشاید عار بیکاری به خود بست

بکن زین کارخانه در کتب روی

خیال خویش را ده با کتب خوی

ز دانایان بود این نکته مشهور

که دانش در کتب داناست در گور

انیس کنج تنهایی کتاب است

فروغ صبح دانایی کتاب است

بود بی مزد و منت اوستادی

ز دانش بخشدت هر دم گشادی

ندیمی مغز داری پوست پوشی

به سر کار گویایی خموشی

درونش همچو غنچه از ورق پر

به قیمت هر ورق زان یک طبق در

عماری کرده از رنگین ادیم است

دو صل گل پیرهن در وی مقیم است

همه مشکین عذاران توی بر توی

ز بس رقت نهاده روی بر روی

ز یکرنگی همه هم روی و هم پشت

گر ایشان را زند کس بر لب انگشت

به تقریر لطایف لب گشایند

هزاران گوهر معنی نمایند

گهی اسرار قرآن باز گویند

گه از قول پیمبر راز گویند

گهی باشند چون صافی درونان

به انواع حقایق رهنمونان

گهی آرند در طی عبارات

به حکمت های یونانی اشارات

گهت از رفتگان تاریخ خوانند

گه از آینده اخبارت رسانند

گهی ریزندت از دریای اشعار

به جیب عقل گوهرای اسرار

به هر یک زین مقاصد چون نهی گوش

مکن از مقصد اصلی فراموش

گرت نبود به کلی سوی آن روی

مکن خالی ازان باری تک و پوی

به راز دل چو بگشایی لب خویش

نخست از خیر و شر آن بیندیش

چو آید از قفس مرغی به پرواز

دگر مشکل بود آوردنش باز

درون تیره از از میل زخارف

زبان مگشای در شرح معارف

معارف گر چو مور باریک باشد

چه حاصل زان چو دل تاریک باشد

مکن با صوفیان خام یاری

که باشد کار خامان خامکاری

طریق پخته کاری را ندانند

به خامی میوه از باغت فشانند

ز اصل خویش آن میوه بریده

بماند تا قیامت نارسیده

منه دست تهی از سیم و از زر

به جز در دست پیر پیرپرور

چو در دستش نهی دست ارادت

به دست آید تو را گنج سعادت

چو عیسی تا توانی خفت بی جفت

مده نقد تجرد را ز کف مفت

ز دیده خواب راحت دور کردن

به از همخوابگی با حور کردن

به گلخن پشت بر خاکستر گرم

به از پهلوی زن بر بستر نرم

اگر نرسی که ناگه نفس خود کام

به میدان خطاکاری نهد گام

ز زن کردن بنه بندیش بر پای

که نتواند دگر جنبیدن از جای

بدن نیت در هر زن که کوبی

صلاح نفس جوی اول نه خوبی

زنی کش سرخرویی از عفاف است

همین گلگونه رویش کفاف است

در آن حله جمال حور دارد

که از نامحرمش مستور دارد

بود قرب سلاطین آتش تیز

ازان آتش به سان دود بگریز

چو آتش برفروزد مشعل نور

ازان می گیر بهره لیک از دور

ازان ترسم که چون نزدیک رانی

ز نور زندگی تاریک مانی

منه پا منصبی را در میانه

که عزل و نصب را گردی نشانه

ز آسودن در آن مسند بپرهیز

که گیرد دیگری دستت که برخیز

ز منصب روی در بی منصبی نه

که از هر منصبی بی منصبی به

ز نخوت پاک کن اندیشه خویش

تواضع کن به هر کس پیشه خویش

چو خوشه خویش را از سرکشی پاس

ندارد سر نهد از ضربت داس

چو خود را دانه بر خاک افکند خوار

ز خاکش مرغ بردارد به منقار

طلب می کن به صدر ارجمندی

ز تعظیم فرودان سربلندی

عدد را بین که چون از بخت فیروز

شد از تقدیم صفر افزونی اندوز

مکن وعده و گر کردی وفا کن

طریق بی وفایی را رها کن

از آن حضرت که فیاض وجود است

خطاب جمله «اوفوا بالعقود» است

چو نادانان نه در بند پدر باش

پدر بگذار و فرزند هنر باش

چو دود از روشنی بود نشانمند

چه حاصل زانکه آتش راست فرزند

مکن یادش به جز در خلوت خاص

که سازی شادش از تکبیر و اخلاص

چو پندی بشنوی از پند فرمای

چو دانا بایدش در جان کنی جای

نه چون نادان ز یک گوشش درآری

به دیگر گوش بیرونش گذاری

نروید بی درنگی دانه در خاک

نیابد قطره قدر گوهر پاک

نباشد این مثل پوشیده بر کس

که گر در خانه کس، حرفی بود بس

چو دریای قدر جنبش نماید

ز بانگ غوک بی سامان چه آید

همان به کاندر این دیر مجازی

کند فضل خدایت کارسازی