گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

ز مادر هر که دولتمند زاید

فروغ دولتش ظلمت زداید

به خارستان رود گلزار گردد

گل از وی نافه تاتار گردد

چو ابر ار بگذرد بر تشنه کشتی

شود از مقدمش خرم بهشتی

چو باد ار در رود در تازه باغی

فروزد از رخ هر گل چراغی

به زندان گر درآید خرم و شاد

کند زندانیان را از غم آزاد

چو زندان بر گرفتاران زندان

شد از دیدار یوسف باغ خندان

همه از مقدم او شاد گشتند

ز بند درد و رنج آزاد گشتند

به گردن غلشان شد طوق اقبال

به پا زنجیرشان فرخنده خلخال

اگر زندانیی بیمار گشتی

اسیر محنت و تیمار گشتی

کمر بستی پی بیمارداریش

خلاصی دادی از تیمارخواریش

وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ

سوی تدبیر کارش کردی آهنگ

گشاده رو شدی او را رضا جوی

ز تنگی در گشاد آوردیش روی

وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ

ز ناداری نمودی غره اش سلخ

ز زرداران کلید زر گرفتی

ز عیشش قفل تنگی بر گرفتی

وگر خوابی بدیدی نیکبختی

به گرداب خیال افتاده رختی

شنیدی از لبش تعبیر آن خواب

به خشکی آمدی رختش ز گرداب

دو کس از محرمان شاه آن بوم

ز خلوتگاه قربش مانده محروم

به زندان همدمش بودند و همراز

در آن ماتمکده با وی هم آواز

به یک شب هر یکی دیدند خوابی

کزان در جانشان افتاد تابی

یکی را مژده ده خواب از نجاتش

یکی را مخبر از قطع حیاتش

ولی تعبیر آن زیشان نهان بود

وز آن بر جانشان بار گران بود

به یوسف خواب های خود بگفتند

جواب خواب های خود شنفتند

یکی را گوشمال از دار دادند

یکی را بر در شه بار دادند

جوانمردی که سوی شاه می رفت

به مسندگاه عز و جاه می رفت

چو رو سوی شه مسندنشین کرد

به وی یوسف وصیت اینچنین کرد

که چون در صحبت شه باریابی

به پیشش فرصت گفتار یابی

مرا در مجلسش یاد آوری زود

کزان یادآوری وافر بری سود

بگویی هست در زندان غریبی

ز عدل شاه دوران بی نصیبی

چنینش بی گنه مپسند رنجور

که هست این از طریق معدلت دور

چو خورد آن بهره مند از دولت و جاه

می از قرابه قرب شهنشاه

چنان رفت آن وصیت از خیالش

که بر خاطر نیامد چند سالش

نهال وعده اش مأیوسی آورد

به زندان بلا محبوسی آورد

بلی آن را که ایزد برگزیند

به صدر عز معشوقی نشیند

ره اسباب بر رویش ببندد

رهین این و آنش کم پسندد

نتابد جز سوی خود روی او را

ز هر کس بگسلاند خوی او را

به دست غیر تاراجش نخواهد

به غیر خویش محتاجش نخواهد

نخواهد دست او در دامن کس

اسیر دام خویشش خواهد و بس