گنجور

 
جامی

شب آمد عاشقان را پرده راز

شب آمد بی دلان را غصه پرداز

توان بس کار در شبگیر کردن

که روزش کم توان تدبیر کردن

زلیخا چون غم شب بگذرانید

نه غم بل ماتم شب بگذرانید

بلا و محنت روز آمدش پیش

صد اندوه جگرسوز آمدش پیش

نه روی آنکه در زندان کند روی

نه صبر آنکه بی زندان کند خوی

ز نعمت های خوش هر لحظه چیزی

نهادی بر کف محرم کنیزی

فرستادی به زندان سوی یوسف

که تا دیدی به جایش روی یوسف

چو آن محرم ز زندان آمدی باز

بدو صد عشقبازی کردی آغاز

گهی رو بر کف پایش نهادی

گهی صد بوسه اش بر چشم دادی

که این چشمیست کان رخسار دیده ست

که آن پاییست کانجاها رسیده ست

اگر چشمش نیارم بوسه دادن

و یا رو بر کف پایش نهادن

ببوسم باری آن چشمی که گاهی

کند در روی زیبایش نگاهی

نهم رو بر کف آن پای باری

که وقتی می کند سویش گذاری

بپرسیدی ازان پس حال او را

جمال روی فرخ فال او را

که رویش را نفرسوده گزندی

به کار او نیفتاده ست بندی

گلش را از هوا پژمردگی نیست

تنش را زان زمین آزردگی نیست

ز نعمت ها که بردی خورد یا نی

ازین دلداده یاد آورد یا نی

پس از پرسش نمودن های بسیار

ز جا برخاستی با چشم خونبار

به بام کاخ در یک غرفه بودش

کز آنجا بام زندان می نمودش

در آن غرفه شدی تنها نشستی

در غرفه به روی خلق بستی

بدیده در به مژگان لعل سفتی

سوی زندان نظر کردی و گفتی

کیم تا روی گلفامش ببینم

پس این کز بام خود بامش ببینم

نیم شایسته دیدار دیدن

خوشم با آن در و دیوار دیدن

به هر جا ماه من منزل نشین است

نه خانه روضه خلد برین است

ز دولت سقف او سرمایه دارد

که خورشیدی چنان در سایه دارد

مرا دیوارش از غم پشت بشکست

که پشت آن مه بر او بنهاده بنشست

سعادت سرفراز آید ازان در

که سرو من فرود آرد به آن سر

چه دولتمند باشد آستانی

که بوسد پای آنسان دلستانی

خوش آن کز تیغ مهرش آشکاره

تنم چون ذره کرده پاره پاره

در افتم سرنگون از روزن او

به پیش آفتاب روشن او

هزاران رشک دارم بر زمینی

که بخرامد بدانسان نازنینی

شود از گرد دامانش معطر

ز موی عنبرافشانش معنبر

سخن کوتاه تا شب کارش این بود

گرفتاریش آن گفتارش این بود

درین گفتار جانش بر لب آمد

درین اندوه روزش تا شب آمد

چو آمد شب دگر شد حیله اندیش

که گیرد پیش آیین شب پیش

شبش این بود و روزان تا بدان روز

که زندان بود جای آن دل افروز

به شب زندان شدن را چاره کردی

به روز از غرفه اش نظاره کردی

نبودی هیچگه خالی ازین کار

گهی دیوار دیدی گاه دیدار

چنان یوسف به خاطر خانه کردش

که از جان و جهان بیگانه کردش

ز بس در یاد او گم کرد خود را

بشست از لوح خاطر نیک و بد را

کنیزان گرچه می‌دادندش آواز

نمی آمد به حال خویشتن باز

بگفتی با کنیزان گاه و بیگاه

که من هرگز نباشم از خود آگاه

به گفتار از من آگاهی مجویید

بجنبانیدم اول پس بگویید

ز جنبانیدن اول با خود آیم

وزان پس گوش بشنیدن گشایم

دل من هست با زندانی من

از آنست این همه حیرانی من

به خاطر هر که را آن ماه گردد

کجا از دیگری آگاه گردد

بگشت از حال خود روزی مزاجش

به زخم نشتر افتاد احتیاجش

ز خونش بر زمین در دیده کس

نیامد غیر یوسف یوسف و بس

به کلک نشتر استاد سبکدست

به لوح خاک نقش این حرف را بست

چنان از دوست پر بودش رگ و پوست

که بیرون نامدش از پوست جز دوست

خوش آن کس کو رهایی یابد از خویش

نسیم آشنایی یابد از خویش

کند در دل چنان جا دلبری را

که گنجایی نماند دیگری را

درآید همچو جانش در رگ و پی

نبیند یک سر مو خالی از وی

نه بویی باشدش از خود نه رنگی

نه صلحی باشدش با کس نه جنگی

نه دل در تاج و نه در تخت بندد

ز کوی او هوس ها رخت بندد

اگر گوید سخن با یار گوید

وگر جوید مراد از یار جوید

نیارد خویشتن را در شماری

نگیرد پیش غیر از عشق کاری

رخ اندر پختگی آرد ز خامی

ز بود خود برون آید تمامی

تو هم جامی تمام از خود برون آی

به دولتخانه سرمد درون آی

چو دانم راه دولتخانه دانی

نه از دولت بود چندین گرانی

بر این دام گران جانان قدم نه

قدم در دولت آباد عدم نه

نبودی و زیانی زان نبودت

مباش امروز هم کین است سودت

مجوی اندر خودی بهبود خود را

کزین سودا نیابی سود خود را