گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

ای که از طبع فرومایه خویش

می زنی گام پی وایه خویش

خاطر از وایه خود خالی کن

زین هنر پایه خود عالی کن

بهر خود گرمی جز سردی نیست

سردی آیین جوانمردی نیست

چند روزی ز قوی دینان باش

در پی حاجت مسکینان باش

شمع شو شمع که خود را سوزی

تا به آن بزم کسان افروزی

با بد و نیک نکوکاری ورز

شیه یاری و غمخواری ورز

ابر شو تا که چو باران ریزی

بر گل و خس همه یکسان ریزی

چشم بر لغزش یاران مفکن

به ملامت دل یاران مشکن

در گذر از گنه و از دگران

چون ببینی گنهی در گذران

باش چون بحر ز آلایش پاک

ببر آلایش از آلایشناک

همچو دیده به سوی خویش مبین

خویش را از دگران بیش مبین

بس عمارت که بود خانه رنج

بس خرابی که شود پرده گنج

با همه باش به صلح آوریی

که نگنجد به میان داوریی

همچو آن بیخته خاک از خس و خار

که زند آب بر آن ابر بهار

کف پا رانبود زان دردی

پس پا را نرسد زان گردی

ور سوی داوریت افتد رای

به که با خود کنی از بهر خدای

بت خود را بشکن خوار و ذلیل

ناور شو به فتوت چو خلیل

بت تو نفس هواپرور توست

که به صد گونه خطا رهبر توست

بسط کن بر همه کس خوان کرم

بذل کن بر همه همیان درم

گر براهیمی و گر زردشتی

روی در هم مکش از هم پشتی

بازکش پای ز آزار همه

دست بگشای به ایثار همه

هر چه بدهی به کسی باز مجوی

دل ز اندیشه آن پاک بشوی

آنچه بخشند چه بسیار و چه کم

نیست بر گشتن ازان طور کرم

طفل چون صاحب احسان گردد

زود از داده پشیمان گردد

هر چه خندان بدهد نتواند

که دگر گریه کنان نستاند

تا توانی مگشا جیب کسان

منگر در هنر و عیب کسان

عیب بینی هنر چندان نیست

هدف قصد هنرمندان نیست

هر چه نامش نه پسندیده کنی

بهتر آنست که نادیده کنی

دل ز اندیشه آن داری دور

دیده از دیدن آن سازی کور

بو که از چون تو نکو کرداری

به دل کس نرسد آزاری