گنجور

 
جامی

آن جوانمرد زنی زیبا خواست

خانه دل به خیالش آراست

لیک ازان پیش که بینند به هم

وز پی وصل نشینند به هم

آن صنم عارضه ای پیدا کرد

بر سر بستر و بالین جا کرد

زآتش تب به رخش تاب نماند

زآبله در گل او آب نماند

اختر منخسف افزون ز شمار

ماند بر ماه رخش ثابت وار

قرص خورشید رخش پر زده شد

خوان خوبیش به هم بر زده شد

مرد دلداده چو آن قصه شنید

دیده بر بست و به رخ پرده کشید

هر دم از درد فغانی می کرد

دردمندانه بیانی می کرد

که ازین درد که آمد به سرم

مانده از نور سواد بصرم

بعد یکچند برآورد نفیر

که فغان از اثر چرخ اثیر

کز دلم نقد شکیبایی برد

وز کفم گوهر بینایی برد

پس ازان هر دو به هم پیوستند

شاد و ناشاد به هم بنشستند

مرد کورانه معاشی می کرد

زن ز کوریش دریغی می خورد

آن نکو زن چه پس از سالی بیست

که درین دیر پر آفات بزیست

خیمه در عالم تنهایی زد

مرد حالی دم بینایی زد

لب گشادند حریفان به سؤال

شرح جستند ز کیفیت حال

گفت آن روز که آن غیرت حور

ماند از آبله در عین قصور

نظر از جمله جهان در بستم

فارغ از دیدن او بنشستم

تا نداند که من آن می بینم

دامن خاطر ازو می چینم

در دلش ناید ازان اندوهی

به ضمیرش نرسد مکروهی

چون ازین دیر فنا رخت ببست

به سراپرده جاوید نشست

فارغ از وهم غم افزایی خویش

کردم اقرار به بینایی خویش

همه گفتند که احسنت ای مرد

وز حریفان به جوانمردی فرد

غایت دین مروت اینست

حد آیین فتوت اینست