گنجور

 
جامی

ای اولی اجنحه مرغان سر خویش

برده از شرم تو زیر پر خویش

کار آدم ز حیایت شده سخت

ستر خود ساخته از برگ درخت

شب ز انجم نظر افروخته ایست

چشم خجلت به زمین دوخته ایست

صبحدم گرد درت کار سپهر

اشکریزی بود از گرمی مهر

بنده جامی که کمین بدنه توست

در ره عجز سرافکنده توست

چون مه آورده رخ اندر کمی است

حلقه گشته به در محرمی است

محرم حلقه رازش گردان

وز در بیهده بازش گردان

گر بود حرص و هوا را بنده

ساز ازان بندگیش شرمنده

چون به شرمندگی افتاده شود

هر چه شرم آرد ازان ساده شود

زن رقم بر ورق سادگیش

حرف آزادی و آزادگیش