گنجور

 
جامی

ای زده در صف دوران دم قرب

ره فراوان ز تو تا عالم قرب

روز قرب آمد و دوری شب تار

روز چون نیست به شب گیر قرار

دور ازین روز شب تاریکی

چند چون صبحدم از نزدیکی

چون دهد دولت نزدیکی دست

به ادب بایدت از دور نشست

گر به نزدیکی خود مغروری

غم خود خور که به غایت دوری

پاکبازان که دم قرب زدند

نام خود بر درم قرب زدند

پا کشیدند ازین دیر مغاک

رخت بردند ز مطموره خاک

بر سر آب نهادند قدم

برتر از باد کشیدند علم

گرم از آتش بگذشتند چو دود

پای کوبان به سر چرخ کبود

یک یک اوراق فلک طی کردند

روی در کرسی و عرش آوردند

ساختند از سر کرسی پایه

عرش افکند به سرشان سایه

سر بدان سایه فرو نامدشان

خواب در سایه نکو نامدشان

مدد از دولت سرمد جستند

ظلمت سایگی از خود شستند

صد در از لطف گشود ایشان را

قرب بر قرب فزود ایشان را

چشمشان سرمه اقبال کشید

دیدن قرب نشد پرده دید

غرقه در وصل و ز وصل آگه نی

جز ازان قبله اصل آگه نی

پرده قربتشان آمده جا

فارغ از پرده در خوف و رجا

لیکن آنان که ز قرب آگاهند

جان ز آگاهی آن می کاهند

گرچه از قرب نوازش یابند

هر دم از بیم گدازش یابند

که مباد آن به زوال انجامد

به دل اندوه و ملال آرامد

حالشان باشد ازان دیگرگون

دیده پر آب بود دل پر خون

چهره دولتشان گردد زرد

نفس عشرتشان آید سرد

شعله در رشته جان اندازد

شمع سان از تف آن بگدازند