گنجور

 
جامی

ای سبکسارتر از خشک گیا

که شود پی سپر باد صبا

بی ثباتی به ره صدق و صواب

چون گره بر نفس و نقش بر آب

هر دم از جا چه روی کشتی وار

کوه شو لنگر خود سنگین دار

شاهبازی مگشا پای ز بند

بس تو را ساعد شه شاخ بلند

تا به کی گوی صفت بی سر و پای

می جهی از خم چوگان قضا

همچو گو گر بجهی صد میدان

نیست امکان که رهی زان چوگان

سر بنه در ره چوگانی شاه

بو که یک بار کند در تو نگاه

آمد از شاه تو را کن مکنی

که در آن نیست خرد را سخنی

هر کجا گفت بکن دست گشای

هر کجا گفت مکن باز پس آی

رو بر آن راه که فرموده اوست

نوش ازان باده که پیموده اوست

لب ببند از می ناپیموده

پا بکش از ره نافرموده

راست کردار و قوی پیمان باش

مرکز دایره فرمان باش

گر نگونسار ز گردون افتی

به کزین دایره بیرون افتی

کند این دایره تنگ مجال

حفظ معموره دین سور مثال

رخش ازین سور چو بیرون رانی

نیست جز ماتم جاویدانی

کرد یک رخنه درین سور آدم

سور فردوس بر او شد ماتم

ما که در لجه خون افتادیم

همه زان رخنه برون افتادیم

چند روزی به صبوری می کوش

باده تلخ صبوری می نوش

صبر کن همچو شکر با دل تنگ

صبر کن همچو گهر در دل سنگ

نشود نی بجز از صبر شکر

نشود سنگ جز از صبر گهر

تا نگردد ز صبوری خون خشک

ناف آهو نشود نافه مشک

تا به سر چرخ فلک گردان است

صبر در وی روش مردان است

آسیا را چو به سر گردانند

عاجزان صبر بر آن نتوانند

انبیا پای به صبر افشردند

لاجرم پایه عالی بردند

نوح از موج غم قوم نرست

تا به کشتی صبوری ننشست

شد وزان رایحه صبر جمیل

بشکفانید گل از نار خلیل

یوسف از صبر به یعقوب رسید

صحت از صبر به ایوب رسید

یافت از صبر کلیم الله عون

جامه در نیل فنا زد فرعون

عیسی از صبر برانداخت کمند

ساخت جا کنگر این چرخ بلند

احمد از صبر بر آزار قریش

زهرشان ریخت در آبشخور عیش

صبر کن بر ستم بی خردان

نرسد جز به تن آزار ددان

چه غم از زخم که بر آب و گل است

غم از آنست که بر جان و دل است

هر لگد کان ز فرومایه رسد

نکند کوب چو بر سایه رسد

خاتم صبر که عالی گهر است

نقش آن من صبر قد ظفر است

کشت ایمان را صبر آمد ابر

این بود سر «تواصوا بالصبر»

خاصه صبر تو بر آن نعمت و ناز

کت نشاند به سراپرده راز

سینه صافی کنی از زنگ وجود

دیده روشن شوی از نور شهود

وجه حق وجهه جانت گردد

قبله جان و جهانت گردد

گر کند گردش ایام به فرض

بر تو آمال و امانی همه عرض

پای صبر تو نلغزد از جای

نفتد چشم تو بر غیر خدای

ور شود چرخ یکی خونین میغ

که ازان میغ نبارد جز تیغ

بر تو یک مو نشود یافت سلیم

بلکه گردد همه چون فرق دو نیم

لب به دندان صبوری خایی

گره ناله ز دل نگشایی

شرمت آید که درین مشهد خاص

خواهی از کشمکش درد خلاص

گر فتد کوه بلا بر عاشق

نیست دل کوفتگی زو لایق

ور به فرقش ز جفا تیغ آید

به که چون زخم دهان نگشاید

خاصه وقتی که بود ناظر او

چشم آرامگه خاطر او