گنجور

 
جامی

ای به سویت همه را روی نیاز

چشم لطف تو به روی همه باز

عاشقان کشته سودای تواند

داغ بر دل به تمنای تواند

درد دم بر دم تو همدمشان

داغ بی مرهم تو مرهمشان

رسته از خود ز پرستندگیت

خواجگی یافته از بندگیت

خرقه فقر و فنا پوشیده

در ره صدق و صفا کوشیده

گردن افراخته از طوق سگی

کرده در راه وفا تیز تگی

بنده جامی که سگ ایشان است

همچو ایشان ز وفاکیشان است

در کمند تو فتاده ست به بند

خالی از داغ سگانش مپسند

بست از خوان غنا دیده خویش

استخوانی نهش از فقر به پیش

صبر بر فقر و فناش آیین کن

تلخی صبر بر او شیرین کن