گنجور

 
جامی

بود مردانه زنی در موصل

سر جانش به حقیقت واصل

همچو خورشید مؤنث در نام

لیک در نور یقین مرد تمام

رو به محراب عبادت کرده

چاک در پرده عادت کرده

نه ره خورد به خود داده نه خفت

خاطرش فرد ز همخوابی جفت

مالداری ز بزرگان دیار

در بزرگی نسب پاک عیار

کس فرستاد به وی کان سره زن

در ره صدق و صفا نادره فن

ز آدمی فرد نشستن نه سزاست

آن که از جفت مبراست خداست

سر نخوت مکش از همسریم

تن فرو ده به زناشوهریم

مهرت ای رابعه ستر و جمال

هر چه خواهی دهم از مال و منال

شیرزن عشوه روبه نخرید

داد پیغام چو آن قصه شنید

که مرا گر به مثل بنده شوی

همچو خاکم به ره افکنده شوی

همگی ملک شود مال توام

دست در هم دهد آمال توام

لیک ازینها چو غباری خیزد

وقت صافم به غبار آمیزد

حاش لله که به اینها نگرم

راه اقبال بر اینها سپرم

پایه فقر بود وایه من

کی فتد بر دو جهان سایه من

مهر هر سفله کجا گیرم خوی

سوی هر قبله کجا آرم روی