گنجور

 
جامی

ای گل تازه که از باغ الست

به جهان آمده ای دست به دست

پرده سبز فلک غنچه توست

باشد این جامه به قدش ز تو چست

باغبان گرچه کند غنچه هوس

قصد او جلوه گل باشد و بس

گل تویی زن چمن و غیر تو خار

شیوه خار پرستی بگذار

گلبن اندر رهت از خار درشت

گه به کف زر کشد و گاه به مشت

غنچه مشتیست ز زر گل چو کفی

پی ایثار تو از هر طرفی

چشم نرگس به تماشای تو باز

نای بلبل ز نوای تو به ساز

یاسمن بزم تو را لخلخه سای

نارون فرق تو را چتر گشای

سبزه در آرزوی مفرشیت

باد خرسند به محمل کشیت

محملت راست به هر پیش و پسی

لاله از بانگ فتاده جرسی

گر بنفشه نه ز دستت سیلی

خورده اعضاش چرا شد نیلی

آینه روی تو را آب زلال

شانه کش موی تو را باد شمال

طرفه حالی که ز خیل تو همه

واندرین بزم طفیل تو همه

تو ز حال همه پوشیده نظر

گشته مشعوف دو سه خرده زر

گاه بندیش نهانی به میان

گه نهی بر طبق عرض عیان

کی سزد دلق مرقع به برت

در ته دلق گره کرده زرت

یا مرقع ز سرت بیرون باد

یا ز دل مهر زرت بیرون باد

صوفی و مال پرستی نه خوش است

عالی و میل به پستی نه خوش است

نقد دین گوهر و دنیا صدف است

وین صدف درصدد صد تلف است

چه دهی گوهر جاویدانی

به صدف خاصه که باشد فانی

لذت خوردن و آشامیدن

با بت حوروش آرامیدن

خلعت فاخر از اطلس کردن

خانه در قصر مقرنس کردن

زیر ران ابلق تازی راندن

بر مه و مهر غبار افشاندن

همه هیچند و به هیچی سمرند

بلکه از هیچ بسی هیچترند

همه زنگند بر آیینه دل

تار پیوند از اینها بگسل

گنده پیریست جهان عشوه نمای

دل صد تازه جوان کنده ز جای

دل خورشید دلان خون کرده

تابه آن چهره شفق گون کرده

طره اش حلقه تزویر و فریب

غمزه اش صف شکن صبر و شکیب

ابرویش کهنه کمانیست دو تاه

کرده از وسمه تلبیس سیاه

چشم او را مژه از تیر بلا

مژه اش میل کش چشم حیا

لبش از ماتم شوهر خندان

تیز در زخم کسانش دندان

دانه دام ضلالت خالش

کنده پای خرد خلخالش

قامتش خاربنی زین بستان

گل او حیله و برگش دستان

بازویش تاب ده پنجه دین

ساعدش پنجه بر صدق و یقین

ساق او دولت ناپاینده

پایه پایه به زوال آینده

نیست از شیوه بالغ نظری

که به دنباله چشمش نگری

صد ضرر بیند ازو ضره او

وای آن کس که شود غره او

ضره اش کیست جهان جاوید

که خرد راست نظرگاه امید

چند ازو روی نهی در پستی

بجه از وی که چو جستی رستی

هست ازو بند امل بگسستن

به خدا عزوجل پیوستن