گنجور

 
جامی

ای به خود خوانده ورع وزران را

رغم بر حرص و طمع لرزان را

دید غیر تو حرام است حرام

ورع از ترک حرام است تمام

نیست اهل ورع آن مانده ز راه

کش به غیر تو کند دیده نگاه

هر که از غیر تو شد بیگانه

ورع اینست و دگر افسانه

هر درختی که نه بارش ورع است

رسته از دانه حرص و طمع است

میوه ور کن ز ورع جامی را

ببر از میوه وی خامی را

غره دولت او سلخ مکن

طعم آن میوه بر او تلخ مکن

بر وی آن میوه چنان شیرین دار

که شود در دو جهان شیرین کار

از دلش رغبت دنیا کم کن

زان اساس ورعش محکم کن

سازش از مال جهان مایل زهد

تاکشد رخت به سر منزل زهد