گنجور

 
جامی

عیسی آن روح که این صورت جسم

بود بر گنج الهیش طلسم

روزی از دل در راحت می زد

گام در راه سیاحت می زد

دید در کنج یکی دیر خراب

خفته ای رخت خرد داده به خواب

دیده از نادره دیدن بسته

گوش از نکته شنیدن بسته

ساخته در قفس تنگ دهان

طوطی ناطقه را گنگ زبان

زد سر پای که ای رفته ز دست

میل بالا کن ازین پایه پست

دیده و گوش و زبان را بگشای

تازه کن بر دل خود یاد خدای

صفحه لوح جهان دفتر اوست

نسخه صنع بدایعگر اوست

نقش این لوح بخوان حرف به حرف

بشنو از هر یکی اسرار شگرف

بر کرم هاش ثناخوانی کن

بر رقمهاش درافشانی کن

خفته این گفته ز عیسی چو شنید

در جوابش ز سخن چاره ندید

سر برآورد که بگذار مرا

نیست با خلق جهان کار مرا

پا به یک سوی کشیدم ز میان

فارغ از عالمم و عالمیان

مژده از من به جهان جویان ده

که جهان هم به جهان جویان به

گفت عیسیش چو بشنید جواب

خواب کن خواب که خوش بادت خواب

بند اندوه نیی شاد بخسب

بنده کس نیی آزاد بخسب

همه مشغولی عالم کولیست

ترک کولی به خدا مشغولیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode