گنجور

 
جامی

پیش ازان کایدت این واقعه پیش

به که از توبه کنی چاره خویش

دامن از نفس و هوا درچینی

پس زانوی وفا بنشینی

هر چه بد باشد ازان بازآیی

عقد اصرار ز دل بگشایی

زانچه بگذشت پشیمان باشی

اشک اندوه ز مژگان پاشی

ره به سر حد خطا کم سپری

سوی اقلیم جفا کم گذری

گل این باغ همه یکرنگ است

بانگ مرغانش به یک آهنگ است

میوه کامسال ز شاخش چینی

بر همان صورت پارش بینی

بوی آنه هست همان رنگ همان

به کمال خودش آهنگ همان

پار خوش بود به چشم و دل تو

چیست امسال ازان حاصل تو

باشد اندر نظر نکته شناس

سال دیگر به همین طرز و قیاس

نیست در کار ز تکرار بزه

لیکن آن می برد از کار مزه

چند باشی ز معاصی مزه کش

توبه هم بی مزه ای نیست بچش

ملک از وصمت عصیان پاک است

دیو کافر منش و بی باک است

نکند طبع ملک میل گناه

ناید از توبه گری دیو به راه

خاصه آدمی آمد توبه

مایه محرمی آمد توبه

گرت از نسبت آدم نه اباست

ربنا گو و ظلمنات کجاست

چهره پر گرد کن از خاک نیاز

مژه از خون جگر رنگین ساز

جامه خود چو فلک زن در نیل

به درون شعله فکن چون قندیل

دیده را سرمه بیداری کش

رخت در زاویه خواری کش

فرش آن زاویه خاکستر کن

جا در او با دل چون اخگر کن

سینه از ناخن حسرت بخراش

حرف میل گنه از دل بتراش

دست بردار به درگاه خدای

کای خطابخش خطاگر بخشای

گریه و زاری و خواریم نگر

بر جگر ناوک کاریم نگر

آتش افکند به دل آوخ من

بس بود آتش دل دوزخ من

ز آتش دل شده ام گرم نفس

در گنه سوزیم این آتش بس

زین قبل گرد تواضع می تن

در زاری و تضرع می زن

بو که در دل کند اینت اثری

وا شود بر رخت از توبه دری

ور نه دریوزه کنان از زن و مرد

بر در هر کس و ناکس می گرد

درد دل می کن و همت می خواه

تا ازین ورطه برون آری راه

ای بسا شیر ز عجز آمده تنگ

کش شود صید نما روبه لنگ

وی بسا مرد فرومانده به جای

کش کشد پیرزنی خار ز پای

ای رقم کرده تو حرف گناه

نامه عمرت ازین حرف سیاه

گر نیی خامه سیهکاری چند

بهر هر حرف نگونساری چند

وای اگر عهد بقا پشت دهد

مرگ بر حرف تو انگشت نهد

گسترد دست اجل مهد فراق

وز فزع ساق تو پیچد بر ساق

دوستان نغمه غم ساز کنند

دشمنان خرمی آغاز کنند

وارثان حلقه به گرد سر تو

حلقه کوبان ز طمع بر در تو

از برون سو به تو گریان نگرند

وز درون خرم و خندان گذرند

هیچ تن را سر سودای تو نی

هیچ کس را غم فردای تو نی