گنجور

 
جامی

ای دل اهل ارادت به تو شاد

به تو نازم که مریدی و مراد

مرد تلوین تو را تمکین نیست

شوق مسکین تو را تسکین نیست

خواهش از جانب ما نیست درست

هر چه هست از طرف توست نخست

تا به ناخواست دهی کاهش ما

هیچ سودی ندهد خواهش ما

ور به ما خواهش تو راست شود

مو به مو بر تن ما خواست شود

دولت نیک سرانجامی را

گرم کن ز آتش خود جامی را

در دلش از تف آن شعله فروز

هر چه غیر تو بود جمله بسوز

بو که بی درد سر خامی چند

پا ز سر کرده رود گامی چند

ره به سر منزل مقصود برد

پی به بیغوله نابود برد

ور زند آتش هستی تابی

ریزد از توبه بر آتش آبی