گنجور

 
جامی

جامی این پرده سرایی تا چند

چون جرس هرزه درایی تا چند

چند بیهوده کنی خوش نفسی

هیچ نگرفت دلت زین جرسی

ساز بشکست چه افغان است این

تار بگسست چه دستان است این

نامه عمر به توقیع رسید

نظم احوال به تقطیع کشید

تنگ شد قافیه عمر شریف

دمبدم می شودش مرگ ردیف

سر به جیبی همه شب قافیه جوی

تنت از معنی باریک چو موی

گه شوی سوی مقاصد قاصد

باشی آن را به قصاید صاید

مدح ارباب مناصب گویی

فتح ابواب مطالب جویی

گه پی ساده دلی سازی جا

بر سر لوح بیان حرف هجا

گه کنی میل غزل پردازی

عشق با طرفه غزالان بازی

گه پی مثنوی آری زیور

بر یکی وزن هزاران گوهر

گه ز ترجیع شوی بندگشای

عقل و دین را فکنی بند به پای

گاهی از بهر دلر غمخواره

سازی از نظم رباعی چاره

گاه با هم دهی از طبع بلند

قطعه قطعه ز جواهر پیوند

گه به یک بیت ز غم فرد شوی

مرهم سینه پر درد شوی

گه کنی گم به معما نامی

خواهی از گمشده نامی کامی

گاهی از مرثیه ماتم داری

وز مژه خون دمادم باری

که فلان میر و فلان شاه بمرد

ملک و میراث به بدخواه سپرد

به که داری چو نهایت نگران

ماتم خویش به مرگ دگران

بین که چون سهم اجل را قوسی

کرد گردون ز پی فردوسی

با دل شق شده چون خامه خویش

ماند سر زیر ز شهنامه خویش

ناظم گنجه نظامی که به رنج

عدد گنج رسانید به پنج

روز آخر که ازین مجلس رفت

گنج ها داده ز کف مفلس رفت

گرچه می‌رفت به سحر افشانی

بر فلک دبدبه خاقانی

گشت پامال حوادث دبه اش

بی صدا شد چو دبه دبدبه اش

انوری کو و دل انور او

حکمت شعر خردپرور او

کو ظهیر آن که چو خضر آب حیات

کلک او داشت روان در ظلمات

هر کمالی که سپاهانی داشت

که به کف تیغ سخنرانی داشت

شد ازین دایره دیر مسیر

آخرالامر همه نقص پذیر

گرد حرفی که رقم زد سعدی

بر رخ شاهد معنی جعدی

صرصر قهر چو شد حادثه زای

آمد آن جعد معنبر در پای

حافظ از نظم بلند آوازه

کرد آیین سخن را تازه

لیک روز و شبش از بیشه کمند

زان بلندی سوی پستی افکند

پخت از دور مه و گردش سال

میوه باغ خجندی به کمال

لیک باد اجل آن میوه پاک

ریخت در خطه تبریز به خاک

آن دو طوطی که به نوخیزیشان

بود در هند شکرریزیشان

عاقبت سخره افلاک شدند

خامشان قفس خاک شدند

گام بگشا که شگرفان رفتند

یک به یک نادره حرفان رفتند

زود برگرد چو برخواهی گشت

زین تبه حرف که فرصت بگذشت

کیست کز باغ سخنرانی رفت

که نه با داغ پشیمانی رفت