گنجور

 
جامی

ای مراد دل تنها شدگان

مونس وحدت یکتا شدگان

مایه صحبت تو تنهایی

سایه وحدت تو یکتایی

فرخ آن کس که به تنهایی ساخت

رخش در عالم یکتایی تاخت

دیده را کحل شهود تو کشید

چون تو را دید دگر هیچ ندید

جز تو مقصود نداند کس را

بلکه موجود نخواند کس را

گر بخواهد ز درت خواهد و بس

ور بکاهد ز غمت کاهد و بس

از وصال تو بود بالش او

وز فراق تو سزد نالش او

حال جامیت نکو معلوم است

زانچه شد گفته عجب محروم است

بگشا چشم عنایت سویش

وز همه خلق بگردان رویش

تا به محرومی خود پردازد

به نصیحتگری خود سازد