گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

ای نهال چمن جان و دلم

غنچه باغچه آب و گلم

قرة العینی و چشمم به تو تیز

چرخ را کند کن چشم ستیز

قوة الظهری و پشتم به تو راست

بختم از پشتی تو بی کم و کاست

یوسفی آمده از مصر وفا

لقبت بر سر دین تاج ضیا

سال تو پنج و درین دیر سپنج

از دو پنجاه فزون باد این پنج

زین دو پنجاه تو را هر پنجی

در هنر پنجه گشا بر گنجی

در هنر کوش که زر چیزی نیست

گنج زر پیش هنر چیزی نیست

هنری نی که دهد گنج زرت

هنری از دل و جان رنجبرت

وان هنر نیست نصیب همه کس

بهره زنده دلان آمد و بس

چون کنی در هنر آموزی روی

دلی از خوان ادب روزی جوی

فال فرخندگی از مصحف گیر

مصحفی نورفشان بر کف گیر

جوی ادیبی به قرائت کامل

لفظش از حسن ادا راحت دل

وحی را کان به تو واصل شده است

زو چنان گیر که نازل شده است

زان زلالت چو زبان تر گردد

یادگیر آنچه میسر گردد

بعد ازان پشت به عادات و رسوم

روی جهد آر به تحصیل علوم

حفظ کن مختصری در هر فن

گیر خوشبو گلی از هر گلشن

هر سبق را که نهی پیش نظر

تا ندانی ز سر آن مگذر

علم دارد طرق گوناگون

مرو از حد ضرورت بیرون

عمر کم فضل و ادب بسیار است

کسب آن کن که تو را ناچار است

در ره عشق به میزان قبول

هست ادب بی ادبی فضل فضول

پا منه جز به در استادی

از کدورات جهان آزادی

مخبر و محضر او هر دو نکو

بهتر از مخبر او محضر او

سخنش مایه ادراک شود

خلقت از صحبت او پاک شود

نه سفیهی لقبش گشته فقیه

مخبر و محضر او هر دو کریه

نفس ازو میل به جاه آموزد

طبع ازو خوی تباه اندوزد

ور کنی روی سرت خطه خط

بایدت در ره آن سیر وسط

خط که از شایبه حسن تهیست

بهره کاغذ ازو رو سیهیست

خط چنان به ز قلم راننده

که بیاساید ازو خواننده

در کف نغز خط خوب رقم

رزق را طرفه کلیدیست قلم

لیک چندان چو قلم رنج مبر

کت بجز خط نبود هیچ هنر

می نگویم سخن شعر و فنش

که خمش باد زبان از سخنش

گر شود بحر مکن لب تر ازو

ور شود کان مطلب گوهر ازو

کیسه خالی کن هر پر هنر است

میل کوری کش هر دیده ور است

رقم دل مکن این هندسه را

ره به خاطر مده این وسوسه را

دل که باشد حرم خاص خدای

حیف باشد که شود وسوسه جای

در جوانی کم بی دردی گیر

راه مردی و جوانمردی گیر

ره که باید به جوانی سپری

گر به پیری فکنی رنج بری

نیست کار تو بجز بازپسی

چون به سر منزل پیری برسی

به ره خدمت درویشان پوی

کحل بینش ز در ایشان جوی

چون تو را بخت رساند به کسی

که تو را از تو رهاند نفسی

دست در دامنش آویز و بکش

دامن از صحبت هر ناخوش و خوش

ور نه در کسوت یکتایی باش

ساکن کلبه تنهایی باش

رخت آن کلبه کن از ترس خدای

بنشین امن ز ترس دو سرای

بند بر خلق در گفت و شنود

قایل و سامع خود هم خود شو