گنجور

 
جامی

گلبن جان را که به گل کاشتند

آرزوی غنچه دل داشتند

چون ز گل آن گلبن تر سر کشید

غنچه نو رسته دل بردمید

درج در آن غنچه چو اوراق گل

هر چه در آفاق چه جزء و چه کل

حسن بیان آیت تفضیل او

کون و مکان دفتر تفصیل او

چرخ فلک وانچه بود در خمش

وانچه خرد نام نهد عالمش

در سعت دایره دل گم است

آن همه چون قطره و دل قلزم است

آنکه خدای همه گنجد در او

این همه پیداست چه سنجد در او

اینکه پس پرده تن پردگیست

دستخوش زندگی و مردگیست

مظهر اسرار دل آمد نه دل

مطرح انوار دل آمد نه دل

دل اگر این مهره بود کز گل است

فرق بدین مهره ز خر مشکل است

لاف خردمندی ازین مهره چند

خر هم ازین مهره بود بهره مند

هر که بر این مهره چو خر دل نهاد

در گرانمایه به خر مهره داد

تا نکنی روی به دریا دلی

نبودت از گوهر دل حاصلی

تا نزنی خیمه به پهلوی پیر

همچو دل از دل نشوی بهره گیر

هست دلت بیضه و مرغ نکو

بی اثر جنبش و پرش در او

تا که به جنبش رسد آنگه پرش

زیر پر پیر دهش پرورش

پیر که باشد شه کون و مکان

خواجه داد و ستد کن فکان

تخت نشانی ز سرافکندگی

تاج سرش خاک در بندگی

تن شده چون موی ز بیم و امید

مو شده از ظلمت هستی سفید

چون مه نو لیک به جهد تمام

پشت دو تا کرده به خدمت قیام

جیب دلش مشرق انوار غیب

نور به کف کرده چو موسی ز جیب

زندگی دل چو مسیح از دمش

سبزی جان چون خضر از مقدمش

طلعت او نور سعادت فشان

خلعت او دامن دامن کشان

علم یقین برده به چرخش علم

کشت وی از عین یقین دیده نم

سینه پاکیزه اش از کبر و کین

حقه پر گوهر حق الیقین

صحبتش اکسیر مس هر وجود

همتش ایثار کن بحر جود

جامی اگر نقد یقین بایدت

جدی و جهدی به ازین بایدت

پا بکش از هر چه بود زان گزیر

دامن اقبال چنین پیر گیر