گنجور

 
جامی

قافیه سنجان چو در دل زنند

در به رخ تیره دلان گل زنند

روی چو در قافیه سنجی کنند

پشت بر این دیر سپنجی کنند

تن بگذارند و همه جان شوند

کوه ببرند و سوی کان شوند

جان کنی و کان کنی آیینشان

صیرفی چرخ گهر چینشان

ای که درین کان جگری خورده ای

گوهر رنگین به کف آورده ای

گوهر این کان همه یکرنگ نیست

لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست

گوهر و لعل از دل کان می طلب

هر چه بیابی به ازان می طلب

هر که به خس کرد قناعت خسیست

به طلبی کن که به از به بسیست

ناشده از خوی بدت دل تهی

کی رسد از نظم تو بوی بهی

هر چه به دل هست ز پاک و پلید

در سخن آید اثر آن پلید

جیفه چو بندد دهن جوی تنگ

آب روان گیرد ازو بوی و رنگ

چون گره نافه گشاید نسیم

غالیه بو گردد و عنبر شمیم

نظم که نسبت به گهر باشدش

به ز گهر باشد اگر باشدش

لفظ جهان گشته و معنی غریب

لیک نه بیگانه ز فهم لبیب

قافیه کم یاب چو دیبای چین

وزن سبک سنگ چو ماء معین

نی رقم کلک تکلف بر او

نی کلف داغ تصلف بر او

یافته از صنعت و دقت جمال

لیک نه بیرون ز حد اعتدال

شاهد پرورده به صد عز و ناز

بیش به مشاطه ندارد نیاز

بر رخش از غالیه مشک سای

خوب بود خال ولی یک دو جای

خال که از قاعده افزون فتد

بر رخ معشوق نه موزون فتد

حال جمالش به تباهی کشد

روی سفیدش به سیاهی کشد

این همه گفتیم ولی زین شمار

چاشنی عشق بود اصل کار

عشق که رقص فلک از نور اوست

خوان سخن را نمک از شور اوست

جامی اگر در سرت این شور نیست

خوان سخن گر ننهی دور نیست

مرد کرم پیشه کجا خوان نهد

تا نه ز آغاز نمکدان نهد