گنجور

 
جامی

شاه غزنین چو واقفی ز علوم

کرد تعیین به باجخواهی روم

گفت با او که گر کنند سؤال

از تو آن صاحبان جاه و جلال

که بود بنده زاده ای محمود

این خیال از کجاش روی نمود

تو چه خواهی جواب ایشان گفت

وین غبار از ضمیر ایشان رفت

گفت شاها چو این سؤال به توست

به که گردد جوابش از تو درست

گفت برگو که آری او بنده ست

لیک ازین بندگی نه شرمنده ست

زانکه دادش خدای آن شاهی

که کسی را ز ماه تا ماهی

نرسد دست ظلم بگشادن

گو شمال فروتران دادن

ظلم کردن جز او نیارد کس

چشمه ظلم ازو تراود و بس

رومیان این سخن چو بشنفتند

به تعجب به یکدگر گفتند

که مر او را رسد امیری ما

بهره جستن ز باجگیری ما

برتر از وی چو شهریاری نیست

باج او گر دهیم عاری نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode