گنجور

 
جامی

عارفی بود در زمین هری

نام او سکه نگین هری

همتش دست در خدای زده

بر همه خلق پشت پای زده

یکی از سفلگان بازاری

نقد بازار او دل آزاری

پیش عارف دم ارادت زد

زان ارادت در سعادت زد

صبح تا شام خدمتش کردی

خوان کشیدی و سفره آوردی

لیک چون سفله بود و طبع پرست

بود آن پیش چشم او پیوست

روزه بگشاد روزی از خوانش

ریگی آمد ازان به دندانش

آن همه خدمت و ارادت او

گشت مغلوب رسم و عادت او

گویی آن ریگ بود سنگ فسان

کرد ازان سنگ تیز تیغ زبان

لطف و احسان خود شمار گرفت

هر یکی را نه صد هزار گرفت

که فلان چاشتت چه آوردم

یا فلان شب چه خدمتت کردم

زان مزعفر برنجها که ز قند

داشت شیرینیش به جان پیوند

زان حلاوای شکر و بادام

لب و دندان ازان رسیده به کام

زان ترش آشهای صفرا کش

برده طعمش ز اهل صفرا هش

عارف از گفت و گوی او آشفت

می شنیدم که زیر لب می گفت

که دو سه سال دیگ شویه خویش

که به میل دل دو رویه خویش

داده بود از هوای گوناگون

کرد در یک تغاره جمع اکنون

همه را ریخت بهر خجلت من

بر سر و روی و ریش و سبلت من

این چه آلودگیست کامد پیش

زین سفیهم ز نفس ساده خویش

به همه آب های روی زمین

نتوان یافتن خلاص از این

هیچ کس آشنای سفله مباد

منت آش و نان او مگشاد

خون دل به ز دیده پالودن

که ز پالوده اش لب آلودن