گنجور

 
جامی

شاعری را به خواجه ممدوح

که بر او ریخت بدره های فتوح

روزی اندر میان نقار افتاد

هر دو را زان نقار کار افتاد

گفت خواجه که شرم باد تو را

زانچه گویی، نماند یاد تو را

زان همه زر که عاری از همه عیب

بارها ریختم تو را در جیب

گفت شاعر که راست می گویی

زین سخن راه راست می پویی

لیک زان غافلی که من کردم

که تو را قبله سخن کردم

شعر من هست مرغ فرخ فال

وز مدیح تو نامه هاش به بال

تو نشسته درون دروازه

کرده از تو جهان پرآوازه

زر که دادی به من خدای گواست

که ازان یک درم نمانده به جاست

آن رفیق هزار قافله رفت

وین ز راه شکم به مزبله رفت

زان فروزد سخن گزار چراغ

زین بسوزد به رهگذار دماغ

زان به سر تاج افتخارت ماند

زین به فرقم غبار غارت ماند

هر یکی را ذخیره چیست ببین

با دل تنگ و تیره کیست ببین