گنجور

 
جامی

حبذا شاعران مدحت سنج

پرده در مدح شهریاران رنج

نام ایشان ز جنبش اقلام

ثبت کرده به دفتر ایام

گر نمانده ست جسمشان زنده

اسمشان زنده ایست پاینده

رودکی آن که در همی سفتی

مدح سامانیان همی گفتی

چون به آن قوم همسفر می رفت

نه به آیین مختصر می رفت

صله نظم های همچو درش

بود در بار چارصد شترش

چون شتر زین رباط بیرون راند

بر زمین غیر شعر هیچ نماند

نام او را که می برند امروز

هست ازان شعر انجمن افروز

همچنین نام آل سامان را

نیک کاران و نیکنامان را

زنده از نظم خویش می دارد

وز پس پرده پیش می آرد

عنصری آن که داشت عنصر پاک

کم چو اویی فتد ز عنصر خاک

گوهر سلک چار عنصر بود

گوش گیتی ز نظم او پر بود

رودکی آنچه ز آل سامان یافت

او ز محمود بیشتر زان یافت

صله اش ساز و برگ خوشنودی

صله کش پیل های محمودی

مشک مدحش به آب شعر سرشت

کاخ اقبال را کتابه نوشت

صد ره از جای رفت کاخ و سرای

ماند جاوید آن کتابه به جای

وان معزی که خاص سنجر بود

در فصاحت زبان چو خنجر بود

خنجر آبدار و پر گوهر

گوهرش مدح شاه دین پرور

چون به مدحش شدی چو خنجر تیز

کردیش دست شاه گوهر ریز

گرچه صد گنج دست شاه فشاند

بر زمین غیر مدح شاه نماند

انوری هم چو مدح سنجر گفت

وین گرانمایه در به وصفش سفت

«گر دل و دست بحر و کان باشد

دل و دست خدایگان باشد»

بحر شد خشک و کان به زلزله ریخت

وان در از رشته بقا نگسیخت

با همه طمطراق خاقانی

بهر تاج آوران شروانی

گرچه دارد ز نغز گفتاری

مدح های هزار دیناری

نقد اهل جهان ز دینارش

نیست جز نقدهای گفتارش

رفت سعدی و دم ز یکرنگی

زدن او به سعد بن زنگی

به ز سعد و سرای و ایوانش

ذکر سعدیست در گلستانش

از سنایی و از نظامی دان

که ز دام اوفتادگان جهان

چون درین دامگاه یاد آرند

زان دو بهرامشاه یاد آرند

کو ظهیر آن به مدح نغمه سرای

کرده نه کرسی فلک ته پای

تا ببوسد رکاب ممدوحش

گردد ابواب رزق مفتوحش

نیست اکنون ز چاپلوسی او

جز حدیث رکاب بوسی او

از کمال گروه ساعدیان

نیست چیزی بجز سخن به میان

بود سلمان درین خراب آباد

مدح گوی اویس با دل شاد

بر زبان آنچه مانده زیشان است

چند بیتی ز نظم سلمان است

ای بس ایوان بر کشیده به چرخ

وی بسا قصر سر کشیده به چرخ

که برافراختند تاجوران

یادگاری به عالم گذران

تا ازین کوچگه چو درگذرند

جمع آیندگان در آن نگرند

یاد پیشینیان کنند از پس

به ثناشان برآورند نفس

چشم پوشیده چند بنشینی

خیز و چشمی گشای تا بینی

قصرها پست از زلازل دهر

قصریان بند در سلاسل قهر

زان بناها نمانده است آثار

جز کتابه به دفتر اشعار

وان عمارات را نه سر نه بن است

آنچه باقیست زان همین سخن است

یادگاری درین رباط کهن

نیست بهتر ز نظم و نثر سخن

به سخن زنگها زدوده شود

به سخن بندها گشوده شود

بس گره کافتد از زمانه به کار

که نماید گشادنش دشوار

ناگه از شیوه سخنرانی

نهد آن کار رو به آسانی