گنجور

 
جامی

بود در عهد بوعلی سینا

آن به کنه اصول طب بینا

ز آل بویه یکی ستوده خصال

شد ز ماخولیا پریشان حال

بانگ می زد که کم بود در ده

هیچ گاوی به سان من فربه

آشپز گر پزد هریسه ز من

گرددش گنج سیم کیسه ز من

زود باشید و حلق من ببرید

به دکان هریسه پز سپرید

صبح تا شام حال او این بود

با حریفان مقال او این بود

نگذشتی ز روز و شب دانگی

که چو گاوان نبودیش بانگی

که به زودی به کارد یا خنجر

بکشیدم که می شوم لاغر

تا به جایی رسید کو نه غذا

خورد از دست هیچ کس نه دوا

اهل طب راه عجز بسپردند

استعانت به بوعلی بردند

گفت سویش قدم نهید از راه

مژده گویان که بامداد پگاه

که رسد بهر کشتنت به شتاب

شنه در دست خواجه قصاب

رفت ازین مژده زور گرانیها

کرد اظهار شادمانی ها

بامدادان که بوعلی برخاست

شد سوی منزلش که گاو کجاست

آمد و خفت در میان سرای

که منم گاو هان و هان پیش آی

بوعلی دست و پاش سخت ببست

کارد بر کارد تیز کرد و نشست

برد قصاب وار کف سویش

دید هنجار پشت و پهلویش

گفت کین گاو لاغر است هنوز

مصلحت نیست کشتنش امروز

چند روزیش بر علف بندید

یک زمانش گرسنه مپسندید

تا چو فربه شود برانم تیغ

نبود افسوس ذبح او و دریغ

دست و پایش ز بند بگشادند

خوردنی هاش پیش بنهادند

هر چه دادندش از غذا و دوا

همه را خورد بی خلاف و ابا

تا چو گاوان ازان شود فربه

شد خود او از خیال گاوی به