گنجور

 
جامی

دل بود اوستاد کارگزار

تن به دستش نهاده آلت کار

کارش از بهر راحت دو سرای

یاری خلق و بندگی خدای

شغل استاد را به هر حالت

شرط باشد درستی آلت

اول آلت درست می باید

تا ازو کارها درست آید

تا قلم را نخست دست دبیر

نتراشد به گزلک تدبیر

نرود بر مراد دل قلمش

خوش نیاید به چشم کس رقمش

تا نه گزلک ز صنعت سکاک

شود از کندی و درشتی پاک

کی قلم را توان تراشیدن

روی دفتر به آن خراشیدن

همچنین تن که آلت دل توست

کارهای دلت به اوست درست

حارسی بایدش دقیقه شناس

کش ز آفات دهر دارد پاس

حفظ صحت کند به زور آغاز

صحت رفته را بیارد باز

در مزاجت گر اختلال افتد

منحرف گشته ز اعتدال افتد

کند از یاوری علم و عمل

انحرافش به اعتدال بدل

کیست حارس طبیب روشن رای

سوده در راه کسب حکمت پای

برده در علم محنت تحصیل

کرده آن را ز آزمون تکمیل

مقبلی مشفقی نکوکاری

خاطری زو ندیده آزاری

با همه بذله گوی و خندان روی

با همه مهربان و نیکو خوی

نه در ابروش چین ز سنگدلی

نه گره بر جبین ز تنگدلی

طلعت او شفای بیماران

خنده اش راحت جگر خواران

مترقب لقای یزدان را

مترصد رضای رضوان را

دست او در سبب چو اهل حجاب

دل او با مسبب الاسباب